مردجوانی که مربی شنا بود و دارنده چند نشان المپیک بود،به باور های دینیچندان پابند نبود. مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت،چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بودو همین برای شنا کردن کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه بزند!ناگهان سایه بدنش را روی دیوار مشاهده کرد!احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت!
از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کردآب استخر برای تعمیر خالی شده بود
نظرات شما عزیزان:
فاطمه
ساعت10:13---12 فروردين 1391
واقعا داستان قشنگی بود وبلاگ قشنگی داری به وبلاگ منم یه سر بزن منتظرتم
|